هر شب تنهایی

بر سنگ مزارم ننویسید که او تنها بود بنویسید بهترین دوست تنهایی بود

من از آن روز که در در بند توام آزادم...

+نوشته شده در دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:,ساعت13:1توسط H.kH | |

من و خداوند هر روز فراموش می کنیم


او خطاهای من را....

من لطف او را....

 

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:17توسط H.kH | |

خیلی از نوشته هامو دیگه نذاشتم تو وبلاگ. آخه حس میکنم صمیمیت رو از نوشته هام میگیره. مثل خیلی قدیما بعد از اینکه نوشتم یه بار میخونم و پاره می کنم...

1 ماه و 24 روز میشه که ازدواج کردم. از بعد ازدواج دیگه ننوشتم. یه همدم پیدا کردم ، یه همدم که دیگه تنها نباشم ولی نمیدونم هنوزم تنهام یا نه ؟؟!!!!!!

هر شب تنهایی....................

+نوشته شده در سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:هر شب تنهایی,ساعت10:4توسط H.kH | |

می دانم که دیگر از تو خبری نخواهد رسید.
می دانم که فاصله میان ما از فاصله من با خدا هم بیشتر شده.
چندی ست بوی تو را حس نمی کنم و چشمهایم گرمی نگاهت را نمی خواهد.
تو همانی که معنی عشق من بودی ؟؟!!!
کاش می دانستم دستانت با دست که گره خورده و شبهایت را با خیال که چشم می بندی...
من همانم که معنی عشق تو بودم ؟؟!!!

+نوشته شده در شنبه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت2:35توسط H.kH | |

عشق مرگ نيست زندگي است.

سخت نيست عين سادگي است.

عشق عاشقانه هاي باد وگندم است .

اولين پناهگاه کودکي آخرين پناهگاه آدم است.

زندگي زيباست حتي اگر کور باشي ؟

خوش آهنگ است حتي اگر کر باشي ؟

مسحور کننده است حتي اگر فلج باشي؟

اما بي ارزش است اگرثانيه اي عاشق نباشي

اگر مي دانستي دل ترک خورده ي من با ياد چشمان باراني ات شکسته تر مي شود هيچ گاه به من پشت نمي کردي

اگر مي بيني کسي به روي تو لبخند نمي زند علت را در لبان فرو بسته خودت جستجو کن....

 

+نوشته شده در چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت19:18توسط H.kH | |

الان شبه - جمعه

حس خوبی دارم. 

طبق معمول تو فضای شلوغ خونه پناهگاه امن من شده اتاق کوچیکم. از اینکه همه دم پرم میشن متنفرم.

دنبال یه آرامش ابدی میگردم. یه سکوت ابدی.............................

امروز عصر بغض عجیبی داشتم. به یکی از دوستام تو اصفهان پیام دادم. گفتم که میخوام باهات حرف بزنم. گفت الان موقعیت نداره. بد جوری زد تو حالم.

با علی و رضا بودم. یهو یاد یه جایی افتادم که برم اونجا تا خودمو آروم کنم.جایی که دلم نمی خواست برم. با رفتنم می خواستم به خودم یه چیزایی رو بفهمونم. به خودم بگم که به همین راحتی همه چیز تموم شد.

اولین دیدار.....

اولین هم صحبتی رو در رو.....

اولین خاطره به یاد موندنی......

اونجا اولین بود. ولی من آخرین کردم ....

تو حال خودمم الان. بی حس

دوستم تازه حالش اومده سر جاش میگه من موقعیت دارم بیا باهم صحبیت کنیم. ولی من تو شرایط صحبت نیستم.

آرامشم بهم میخوره. احساس میکنم ازم دلخور شده. دختر خوبیه . ولی من نمی خوام کسی خلوتم رو بهم بزنه.

همه ی حرفامو تو این جمله می تونم حلاصه کنم :

 

 

 

ســــــــخت دلتنگم کسی چون من مباد

غـــــــمی چون این نصيـــب دشمن من هم مباد........

 

+نوشته شده در شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت11:43توسط H.kH | |

 

                                          وقتی تو نيستی، نه هست های ماچونانکه بايدند

 

...  نه بايد ها   !

 

مثل هميشه آخر حرفم را

 

وحرف آخرم را

 

با بغض ميخورم...

 

عمری است

 

لبخند های لاغر خود را

 

در دل ذخيره می کنم   :

 

باشد برای روز مبادا!!

 

اما

 

در صفحه های تقويم

 

روزی به نام روز مبادا نيست

 

 

 

آن روز هرچه باشد

 

روزی شبيه ديروز

 

روزی شبيه فردا

 

روزی درست مثل همين روزهای ماست

 

اما کسی چه مي داند؟

 

شايد امروز نيز روز مبادا باشد!

 

*****

 

وقتی تو نيستی نه هست های ماچونانکه بايدند

 

...نه بايد ها

                                         هر روز بي تـــــو ،روز مباداست...!

+نوشته شده در شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت11:38توسط H.kH | |

الان شبه شنبه

روزها به سختی در حال سپری شدن هستن ، منم دارم سپری می کنم. مثل روز، مثل شب، مثل همه آدمهای دیگه، دنبال بقیه آدمها دارم میرم.

دیشب حالم خیلی بد بود. الان بهترم. روز خوبی نداشتم. همه هست های زندگیم، همه چیزهایی که دور و برم رو گرفتن به نظرم مسخره میاد. دیگه دارم به جنون میرسم. اگه همین روزا دست خودمو نگیرم بد جوری وا میدم...........

باید به این فکر کنم که همه چیز خوب داره پیش میره، خیلی عادی ، چیزی برای متفاوت بودن وجود نداره ، آدمها همه خوبن ، خودمم سرشارم از احساس...

بسه دیگه ....... اَه

همش دلخوشکنک، همش تظاهر..........

با خودتم رو راست نیستی بزدل...... عرضه نداری با خودتم رو راست باشی و تو این شرایطی که هستی خودتو جمع و جور کنی.

گمشو بخواب که حالم ازت بهم میخوره.

+نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت19:34توسط H.kH | |

الان شبه شنبه

حالم خیلی بده ، احساس بدی دارم ، هیچ جور نمی تونم توصیفش کنم.

از آدمهای دور و برم بدم میاد. دلم می خواد تنهام بذارن. از جون من چی می خوان ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

می خوام فکر کنم . حوصله ی نوشتن ندارم.

خسته ام ، خیلی خسته ام ، خیلی ...........................................

+نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت19:22توسط H.kH | |

خرمالوها که نارنجی میشوند،

هوا که رو به سردی میگذارد...

خورشید که نامهربان میشود...

         یاد مهربانی های تو نمی اُفتم

                  دلم تابستان نگاه تو را نمی خواهد

                        دلم دلداده گی هایت را نمی خواهد!!!!!!!

                                              (آدمیزاد است دیگر ،گاهی دروغ میگوید مثل سگ!)

+نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت16:47توسط H.kH | |

یاد بگیر که بروی ...درست همان وقتی که دیگر بایــــــــــد رفته باشی ....

 

 


+نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت18:8توسط H.kH | |

الان شبه چهار شنبه

روزها و شبها مثل برق و باد دارن منو جا میذارن و میرن... هیچ طوری نمی تونم جلوی هرز رفتنمو بگیرم.

به هر طرف نگاه می کنم بسته ست. نمی فهمم!!!!!!!!!!!!!!!! دوروبرم چه خبره !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟

حالم بهم میخوره از اینطور زندگی کردن.....  تا حالا اینقدر احساس هرز بودن نداشتم. میخوام یه کاری واسه خودم بکنم که اینقدر خشک و بی روح زندگی نکنم ، ولی هیچ موجودی واسه عشق ورزیدن تو این دنیا نیست. جز خدا و خانوادم که بصورت ذاتی دوسشون دارم ، هیچ چیز یا کسی رو لایق دوست داشتن نمی بینم... هر کسی هم بهم میگه دوست دارم : تو دلم میگم چرت میگی...

چقدر مسخره ست " الان می خوابم و صبح بیدار میشم میرم پی روزمرگی تا شب..... بازم شب میخوابم و روز و...............

حالم بده.............

 

+نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت18:4توسط H.kH | |

 

کسی که "دوستت دارم را می فهمد"

 

کسی که بلد است "دوست بدارد" و "دوست داشته شود"

 

کسی که مجبورت میکند "بی پروا و بی مهابا" دوستش بداری..

 

کسی که "دست دلت را میگیرد و دلواپسی هایت را خط میزند"

 

کسی که "لبخندش ،دلت را خنک میکند"

 

کسی که "غمش ،غمگینت میکند"

 

کسی که "شب خوابش را میبینی و صبح آرزویش را میکنی"

 

.

 

.

 

.

 

«همان کسی ست که تمام دلت به نام اوست»

 

                                        "دوســتـــــت  دارم " را دریغ نکن ......

 

+نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت17:26توسط H.kH | |

زمانی کوه بودم

حالا دیگر آدم شده ام

خوب است که به هم می رسیم ...!!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت17:23توسط H.kH | |

 

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود، و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،و عدم گوش نداشت
و حرفهایی هست برای نگفتن!

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،

و عدم گوش نداشت،

حرفهایی هست برای گفتن،

که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،

و حرفهایی هست برای نگفتن،

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،

و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،

حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بیقرار آتشند،

و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند

و

کلماتی که پاره های بودن آدمی انداینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند

در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،

واگراورا گم کردند، روح را ازدورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب

برمی افروزند.

و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.

هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.

هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.

بدانگونه که احساسش می کنند، هست.

انسان یک لفظ است.

که بر زبان آشنا می گذرد.

 

 و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود...

هرکسی کلمه ای است:

که از عقیم ماندن می هراسد.

و در خفقان جنین، خون می خورد.

و کلمه مسیح است،

 

و در آغاز، هیچ نبود،

 

کلمه بود،

 

و آن کلمه، خدا بود...........

 

+نوشته شده در پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:,ساعت22:55توسط H.kH | |

الان شبه - جمعه

طبق معمول مهمون - از تو جمع بودن و شلوغ بودن لذت نمی برم.واسه همین دوست داشتم زودتر با خودم بشم. غروبِ دلگیری داشتم. تقریبا غروب همه جمعه ها اینطوریه.

الان 2 جلسه شده میرم کلاس خوشنویسی. امروز هم کمی تمرین کردم. این متن رو چند بار تمرین کردم.

ناصحم گفت به جز غم هنری دارد عشق

گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

دوست ندارم عاشق باشم ولی خیلی دوست دارم یکی رو از ته دل دوست داشته باشم. از ته ته دل...  مثل امین که بدون اینکه لحظه ای فکر کنم حاضرم واسش جون بدم. یکی رو میخوام در این اندازه.

چقدر دلم واسش تنگ شده. اگه دیر وقت نبود همین حالا بهش زنگ میزدم.

خیلی احساسِ حقارت می کنم. واسه دوست داشتن به عجز افتادم...........................

همین الان که دارم می نویسم خیلی از خودم بدم اومد. میدونم غرورم اجازه نمیده که به کسی بگم دوست دارم.

نمی دونم چرا این روزها با خودمم سر بسته صحبت می کنم. دیگه نوشتنم از ته دلم نیست. شاید واسه اینه که بعد از نوشتن، نوشته هامو تو وبلاگ هم میزارم. آخه حرف دلِ آدمها یه چیز خاصِ فقط واسه خودش. یاد این جمله معروف شاندر افتادم که میگه :

حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوئیم و حرفهایی هست برای نگفتن. حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند و سرمایه ماورائی هر کس به حرفهایی هست که برای نگفتن دارد. حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر اینکه مخاطب خویش را بیابند.....

من شدیدا به این جمله اعتقاد دارم و بهش عمل می کنم. هرچند حرفهای دلم اگه گفتنی هم باشه بدرد کسی نمی خوره.

خوابم میاد. شب بخیر امین جون . دوست دارم از ته ته ته دلم.

+نوشته شده در پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:,ساعت22:51توسط H.kH | |

الان شبه چهارشنبه.

امروز با اینکه خیلی سرم شلوغ بود ولی سعی کردم با برنامه ریزی همشو انجام بدم. که دادم. ( خیلی دو رو برتو شلوغ کردی گل پسر...) دارم از دست میرم ، قیافم برگشته ، لاغر شدم ، چشام گود افتاده ، هر روز از 7 صبح تا 11 شب سر کارمم. چند وقت پیشها انگیزم واسه نوشتن خیلی بیشتر بود. تو این چند ماه اخیر از بس خسته ام دیگه کمتر اشتیاق به نوشتنِ طولانی دارم. ولی نوشتن بهم آرامش میده....

داشتم می گفتم : مواظب سلامتی خودم نیستم. الان چند بارِ که مریض می شم ولی بی تفاوت ازش می گذرم. بی خیال ( باشه ، سعی می کنم بیشتر به خودم برسم )

امروز یه چیزی حالمو بد کرد...

خیلی از آدمهای اطرافم بهم میگن تو خیلی موفقی/ تو این سن مدیر یه شرکتی/ چندتا پرسنل زیر دستتن/ داری پول جمع می کنی و......  آره! تو روزمرگیم موفقم ولی...  ولی من موفق نیستم!!!!  من یه شکست خورده ام. شکست خورده ای که خیلی کارها باید بکنه تا بتونه سر پاش بایسته.... یه شکست خورده ی خالی از عاطفه....

آدمهای اطرافم خیلی خوشن. همه چیز رو با چشاشون می بینن. انگار هیچ حسی به پیرامونشون ندارن. یه وقتهایی تو جمع دوستام یا همکارام احساس تنهایی عجیبی می کنم. چقدر فاصله بین ما هست......  حالم بد میشه وقتی می بینم به همه چیز با بی مغزی نگاه می کنن ، می خندن ، لودگی می کنن و ازش گذر می کنن. شاید اونا هم مخالفِ همین حس رو در موردِ من داشته باشن.

واسه امشب بسه..... می خوام چشامو به روی دنیا ببندم و در هوا معلق بشم ************

آآآآه ه ....کاش می شد............................................................................................................

+نوشته شده در چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:,ساعت21:51توسط H.kH | |

الان شبه سه شنبه

هوا خیلی سرده. داره بارون میباره. بارونِ خیلی شدید. اتاقم امشب خیلی سرده ، ولی نه به سردی وجودم. روحم خیلی سردتر از سردی هواست....

شاید تو هفته فقط یک یا دو روز سرد باشه ، یا در سال فقط زمستونا سرد باشه ولی احساس میکنم روحم هر روز سال سرده و همینطور داره سردتر میشه. شاید یه روز یخ ببنده.

امروز هم مثل روزهای دیگه خیلی سخت سپری شد. اینروزا خیلی تحت فشارم. از همه طرف.....    قبلا فکر می کردم که آستانة تحملم خیلی کمه یا اینکه تو روزمرگی کم میارم، ولی الان مطمئنم که اینطور نیست و هر روز دارم تو این فشارها خودمو میسازم.

اما به چه قیمتی ؟؟!!!!

تمام جوونیم داره میره. چشم بهم زدم دیدم 27 سالم شده . فقط دارم کار میکنم و تو روزمرگیهام و فشارهای دور و برم سرسختی می کنم. دارم پیشرفت می کنم و لی به قیمت از دست رفتن جوونیم / به قیمت له کردن احساساتم / به قیمت زمخت شدن روحم / به قیمت همة عواطفی که تا چند سال پیش از خودم سراغ داشتم. ( البته یه عاطفه مونده واسم)

یه روز چشم باز می کنم می بینم دیگه کار از کار گذشته و رمقی برای جاری شدن احساساتم ندارم و گوش و روحی نیست که واسش احساساتی بشم. و به همین سادگی همه چیز تموم میشه............................................

مثل نوشتن امشبم که کمتر از 10 دقیقه تموم شد. فقط فرقش با زندگی اینه که می تونم یه شبِ دیگه از نو بنویسم.......

+نوشته شده در چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:,ساعت21:1توسط H.kH | |

الان شبه - یکشنبه.

نوشتن تنها چیزیه که ارضام میکنه. ولی از این ارضا شدن چیزی عایدم نمیشه. احساس خوبی ندارم امشب. نمی خواستم امشب بنویسم ولی خوابم نمیاد.  قبلا خیلی موضوع واسه فکر کردن داشتم. موضوعات عاطفی و لطیف. چند ماهی میشه از بعد اون موضوع که هی به خودم میگفتم بهش فکر نکن دیگه فکرهای احساسی و لطیف تو من خشکیده.

آآآآه ه ه ه " چقدر خاطرم خالیه............

خیلی بده که آدم کسی یا چیزی رو واسه عشق ورزیدن نداشته باشه. در اون حد هم نیستم که بخوام به خدا عشق بورزم. خیلی احساس پوچی می کنم.

دیگه اشکم در نمیاد. آخرین بار یه روز بعد از اون جمعه کزایی بود که با تمام وجودم گریه کردم. خیلی گریه کردم. هیچوقت اونطوری نگریسته بودم. چه روز وحشتناکی بود... نمیدونم این یعنی اینکه بزرگ شدم که دیگه چشام خیس نمیشه یا نه احساساتم خشکیده !!!؟؟؟؟ هر چی که هست خوب نیست. من این بزرگ شدنو نمیخوام.

هر شب تنهایی ، خوبه مگه نه مهندس !!!! حالا دیگه بخواب پسره خوب . شب بخیر

+نوشته شده در سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:,ساعت21:11توسط H.kH | |

 

الان شبه - سه شنبه. امروز روز سختی داشتم، گرفتاریهای جور وا جور، ولی از غروب حالم خوب بود!!

امروز از صبح بارون می بارید. منم از صبح چند مرحله پیاده روی کردم ( دندونپزشکی - رادیو گرافی - بانک و ... ) پاهام خسته است . همینطور که تو خیابونا قدم میزدم و بارون که کاملا خیسم کرده بود به چهرۀ آدما دقت می کردم. تو چشمها و تو چهرۀ همه آدمها میشه قُصه رو پیدا کرد. میشه فهمید که از چیزی می ترسند و ناراحت چیزی هستند. یه سری آدمها هم چهرۀ پیروزمندانه ای دارند. پیروزی نسبت به موجودیت زندگی روزمره، نه چیز دیگه ای.....  یه سری آدما هم به بَزَکی که می کنند یا به نقابی که می زنند خوشن و فکر می کنند که یه موجود خاص هستند که همه حسرت دیدنشون رو دارند. مثل خیلی از دخترای پوچ و بی مغز و توخالی که جز لوازم آرایشی و گریم هیچ حرفی برای گفتن ندارند. خیلی تهوع آور هستند. واسه همینه که اصلا حاضر نیستم به چهرۀ خیلی از دخترها نگاه کنم. دلم برای همشون میسوزه که این همه به خودشون سختی میدن و به خودشون میرسن که آخرش برن تو چهارچوب مضحک یه قانون مضحک تر بنام زندگی مشترک. یا شاید هم اصلا فرصت اینکارو پیدا نکنند. 

خلاصه اینکه خیلی از ما آدما با همۀ پوچ بودن و مشکلات و غصه هایی که داریم باز هم مدعی هستیم و مغرورانه به پیرامونمون نگاه می کنیم.

امشب احساس دلتنگی نمی کنم. هر چند هیچوقت موضوعی برای دلتنگیِ واقعی نداشتم. خیلی بده.... دلم چیزی رو میخواد که نمی دونه چیه!! یا دلتنگ میشه در صورتی که نمیدونه برای چی یا کی ؟!!   من خودم هم پرم از تهی بودن .........................

امروز خیلی فکر کردم، چون فرصت برای اینکارو داشتم. هی به خودم امید میدم و به خودم میگم که هیچ چیز کائنات نمی تونه جلوی تو رو بگیره، پس با قدرت برو جلو...   ولی شب که میشه دلم میخواد کم بیارم، دلم میخواد ناراحت بشم، دلم میخواد نقابِ خوشیِ ظاهری رو از صورتم بردارم و روحم و جسمم یکی بشه. میخوام نداشته هامو دوست داشته باشم و به چیزهایی که ذهنمو ارضا میکنه فکر کنم. میخوام غصۀ خیلی از چیزها رو بخورم..................................................................................

امروز یه دوست که تازه چند وقتی بود که با هم صمیمی شده بودیم، بهم گفت دیگه بهش اس ام اس ندم یا دیگه تماس نگیرم. گفت نامزد کرده.( یه دروغِ محض.... ) منم کلی بهش تبریک گفتم و واسش آرزوی موفقیت کردم. تو دلم خیلی واسه خودم متأسف شدم. آخه کسی بود که خیلی روش حساب باز کرده بودم و داشتم بهش اعتماد میکردم و شاید هم یه احساس عاطفی ایجاد میکردم و از اونجایی که یه 7- 8 سالی از من بزرگتر بود، فکر میکردم خیلی با شعور و فهمیده باشه . میخواستم ازش چیز یاد بگیرم!! ولی خوشحالم که یاد نگرفتم. یاد نگرفتم که آدمای دور و برم رو اینطوری کنار بذارم. خوشحالم .........

اَه ...... منم عادت کردم به گلایه و قرقر کردن !! قر قر امشب بسه......  صبح زود باید برم شرکت، خوابم میاد.

 

گاهی وقتها با خود می اندیشم : 

میان من و دیگران فاصله ای است. گویی در کار من اشتباهی است...

وقتی این اشتباه برطرف شود من به همه ی مردم نزدیکتر خواهم شد و شاید آنها را با عشقی جدید دوست بدارم.....

+نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت17:16توسط H.kH | |

الان شبه - شنبه. هستم خونه ی رضا اینا. آخه علی اومده اینجا با یکی از دوستاش"حمید . پسر خوشیه. همش می خنده. از تهران اومده یه چند روزی پیش علی که با هم رو پایان نامشون کار کنن. علی هم امشب آوردتش پیش رضا. به منم زنگ زدن که بیام. 

دلم میخواد بنویسم ولی نور و صدای این گوشی بچه ها رو اذیت میکنه. ساعت حدود 2 میشه. من چند بازی چرت زدم از خستگی ولی اونا داشتن با کامپیوتر ور میرفتن. خیلی روز سختی داشتم. خوابمه. امشب حال نوشتن ندارم.

+نوشته شده در یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,ساعت21:56توسط H.kH | |

الان شبه - جمعه. خونمون طبق معمول شلوغ بود و منم مثل همیشه منتظر بودم تا همه برن ، همه تنهام بزارن تا تو تنهائیام افکارمو ورق بزنم. الان تو تختم دراز کشیدم . با اینکه حرفی برای نوشتن ندارم ولی نمیدونم چرا اینقدر منتظر بودم تا با خودم بشم!! احتمالا منتظر شب شدن شده برام یه عادت. که به قاب عکس روبروی تختم زل بزنم. یا به عروسک یه گوسفند که با خودش کلی خاطره ی شیرین دراه... گوسفند بدبخت شده سوژه ی چشمای من که هرشب بهش زل میزنم. مطمئنم اگه این گوسفند می تونست حرف بزنه بهم میگفت چته!!! که فکر میکنم منم جوابی نداشتم بهش بدم. کاش منم می تونستم مثل این گوسفند فقط نگاه کنم. هیچوقت حرف نزنم. اگه دست خودم بود حتما اینکارو میکردم.

چرا امشب من اینطوریم ! چرا همش دلم میخواد به یه چیزه خوب فکر کنم ! تو شلوغی های ذهنم دنبال یه موضوع خوب میگردم که بهش فکر کنم"  میدونم میخوام به چی فکر کنم" آره " به همین گوسفند و خاطراتش... چقدر من بی وجدانم !! خیلی پوستم کلفته. انگار نه انگار که 6 ماه از بزرگترین بی رحمیه زندگیم میگذره... این گوسفند با خوشی ها و خاطراتی که همراش داره هی بهم سر کوفت میزنه و هر شب به یادم میاره که چطور با پتک رو احساسم زدم و چه مغرورانه و مغلوبانه یه احساسه پاک رو کنار گذاشتم.

دارم شبیه یه رباط میشم که مجبوره به اطاعت کردن... ساخته شده که احساساتشو سرکوب کنه و فقط مطیع باشه. احساساتم هیچگونه تاثیری تو تصمیماتم ندارن. این به من ثابت شده. چقدر من بیرحمم.........................................................................................................................

نمیخوام با خودم کنار بیام ، نمیخوام لجبازی رو کنار بذارم. همش به خودم میگم که تو توی این ماجرا مقصر نبودی و با عقلت تصمیم گرفتی ، ولی خودم که میدونم درونم چه خبره... خیلی از ناراحتیهای زندگیم مربوط به این موضوع میشه. هنوز فکرم پیششه ولی بازم اون پتکه میاد و میزنه تو این حس خوبم. میگه  " هییییسسسس " دوباره شروع نکن...

مثلا میخواستم به یه چیزه خوب فکر کنم"" بی خیال. میخام بخوابم. به من نیومده خوش باشم.

  در رنج من آرامش و در اشکهای من آزادی است....

+نوشته شده در یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,ساعت21:20توسط H.kH | |

الان شبه - پنج شنبه . مثل هر شب دارم می نویسم. امشب نوشتنم فرق می کنه. نمی دونم چرا یدفعه حس نوشتنم گرفته. امشب دارم پشت میزم  تو محل کارم می نویسم. یه تصمیم گرفتم ، اونم اینه که نوشته هامو که هر شب تو موبایلم یا تو یه تیکه کاغذ می نویسم و بعدش پاک یا پاره می کردم ، از این به بعد بیارم اینجا تو این صفحه بنویسم.

زیاد نمی دونم چرا میخوام اینکارو بکنم!! چرا اینجا بنویسم!! آخه من آدمی نیستم که حرفای دلمو به کسی بگم! چرا یهو این فکر رو کردم ؟؟!!! احتمالا این وبلاگ رو هم بعد اینکه نوشتم پاک می کنم...

آدما یه وقتایی به چه چیزایی دلشون خوش میشه ! مثل من که الان دلم به نوشتنم خوشه... تازه ! میخوام تو این وبلاگ هم بنویسم. واااااااااای.... چقدر خوشی...................

وبلاگی که آدرسش رو به هیچکس نمیدم و منتظر کسی هم نیستم که این نوشته ها رو بخونه یا نظر بده. حداقل دوست ندارم کسی که منو میشناسه اینارو بخونه.

واسه امشب بسه ، خسته م ، میخوام برم خونه. آه امشب باید برم خونه ی رضا اینا ، آخه دوستم علی اونجاست. منتظرم هستن. حوصله ندارم ولی میرم. آخه با اونا هم خوشم. واقعا چقدر خوشی هام زیاده....

دیوونم من""

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت21:15توسط H.kH | |