می دانم که دیگر از تو خبری نخواهد رسید.
می دانم که فاصله میان ما از فاصله من با خدا هم بیشتر شده.
چندی ست بوی تو را حس نمی کنم و چشمهایم گرمی نگاهت را نمی خواهد.
تو همانی که معنی عشق من بودی ؟؟!!!
کاش می دانستم دستانت با دست که گره خورده و شبهایت را با خیال که چشم می بندی...
من همانم که معنی عشق تو بودم ؟؟!!!
طبق معمول تو فضای شلوغ خونه پناهگاه امن من شده اتاق کوچیکم. از اینکه همه دم پرم میشن متنفرم.
دنبال یه آرامش ابدی میگردم. یه سکوت ابدی.............................
امروز عصر بغض عجیبی داشتم. به یکی از دوستام تو اصفهان پیام دادم. گفتم که میخوام باهات حرف بزنم. گفت الان موقعیت نداره. بد جوری زد تو حالم.
با علی و رضا بودم. یهو یاد یه جایی افتادم که برم اونجا تا خودمو آروم کنم.جایی که دلم نمی خواست برم. با رفتنم می خواستم به خودم یه چیزایی رو بفهمونم. به خودم بگم که به همین راحتی همه چیز تموم شد.
اولین دیدار.....
اولین هم صحبتی رو در رو.....
اولین خاطره به یاد موندنی......
اونجا اولین بود. ولی من آخرین کردم ....
تو حال خودمم الان. بی حس
دوستم تازه حالش اومده سر جاش میگه من موقعیت دارم بیا باهم صحبیت کنیم. ولی من تو شرایط صحبت نیستم.
آرامشم بهم میخوره. احساس میکنم ازم دلخور شده. دختر خوبیه . ولی من نمی خوام کسی خلوتم رو بهم بزنه.
همه ی حرفامو تو این جمله می تونم حلاصه کنم :
ســــــــخت دلتنگم کسی چون من مباد
غـــــــمی چون این نصيـــب دشمن من هم مباد........
روزها به سختی در حال سپری شدن هستن ، منم دارم سپری می کنم. مثل روز، مثل شب، مثل همه آدمهای دیگه، دنبال بقیه آدمها دارم میرم.
دیشب حالم خیلی بد بود. الان بهترم. روز خوبی نداشتم. همه هست های زندگیم، همه چیزهایی که دور و برم رو گرفتن به نظرم مسخره میاد. دیگه دارم به جنون میرسم. اگه همین روزا دست خودمو نگیرم بد جوری وا میدم...........
باید به این فکر کنم که همه چیز خوب داره پیش میره، خیلی عادی ، چیزی برای متفاوت بودن وجود نداره ، آدمها همه خوبن ، خودمم سرشارم از احساس...
بسه دیگه ....... اَه
همش دلخوشکنک، همش تظاهر..........
با خودتم رو راست نیستی بزدل...... عرضه نداری با خودتم رو راست باشی و تو این شرایطی که هستی خودتو جمع و جور کنی.
روزها و شبها مثل برق و باد دارن منو جا میذارن و میرن... هیچ طوری نمی تونم جلوی هرز رفتنمو بگیرم.
به هر طرف نگاه می کنم بسته ست. نمی فهمم!!!!!!!!!!!!!!!! دوروبرم چه خبره !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟
حالم بهم میخوره از اینطور زندگی کردن..... تا حالا اینقدر احساس هرز بودن نداشتم. میخوام یه کاری واسه خودم بکنم که اینقدر خشک و بی روح زندگی نکنم ، ولی هیچ موجودی واسه عشق ورزیدن تو این دنیا نیست. جز خدا و خانوادم که بصورت ذاتی دوسشون دارم ، هیچ چیز یا کسی رو لایق دوست داشتن نمی بینم... هر کسی هم بهم میگه دوست دارم : تو دلم میگم چرت میگی...
چقدر مسخره ست " الان می خوابم و صبح بیدار میشم میرم پی روزمرگی تا شب..... بازم شب میخوابم و روز و...............
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود، و با نبودن، چگونه می توان بودن؟ و خدا بود و، با او، عدم،و عدم گوش نداشت… و حرفهایی هست برای نگفتن!
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند…
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند…
و …
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند…اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند…
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراورا گم کردند، روح را ازدورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
طبق معمول مهمون - از تو جمع بودن و شلوغ بودن لذت نمی برم.واسه همین دوست داشتم زودتر با خودم بشم. غروبِ دلگیری داشتم. تقریبا غروب همه جمعه ها اینطوریه.
الان 2 جلسه شده میرم کلاس خوشنویسی. امروز هم کمی تمرین کردم. این متن رو چند بار تمرین کردم.
ناصحم گفت به جز غم هنری دارد عشق
گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
دوست ندارم عاشق باشم ولی خیلی دوست دارم یکی رو از ته دل دوست داشته باشم. از ته ته دل... مثل امین که بدون اینکه لحظه ای فکر کنم حاضرم واسش جون بدم. یکی رو میخوام در این اندازه.
چقدر دلم واسش تنگ شده. اگه دیر وقت نبود همین حالا بهش زنگ میزدم.
خیلی احساسِ حقارت می کنم. واسه دوست داشتن به عجز افتادم...........................
همین الان که دارم می نویسم خیلی از خودم بدم اومد. میدونم غرورم اجازه نمیده که به کسی بگم دوست دارم.
نمی دونم چرا این روزها با خودمم سر بسته صحبت می کنم. دیگه نوشتنم از ته دلم نیست. شاید واسه اینه که بعد از نوشتن، نوشته هامو تو وبلاگ هم میزارم. آخه حرف دلِ آدمها یه چیز خاصِ فقط واسه خودش. یاد این جمله معروف شاندر افتادم که میگه :
حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوئیم و حرفهایی هست برای نگفتن. حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند و سرمایه ماورائی هر کس به حرفهایی هست که برای نگفتن دارد. حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر اینکه مخاطب خویش را بیابند.....
من شدیدا به این جمله اعتقاد دارم و بهش عمل می کنم. هرچند حرفهای دلم اگه گفتنی هم باشه بدرد کسی نمی خوره.
خوابم میاد. شب بخیر امین جون . دوست دارم از ته ته ته دلم.