هر شب تنهایی

بر سنگ مزارم ننویسید که او تنها بود بنویسید بهترین دوست تنهایی بود

 

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود، و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،و عدم گوش نداشت
و حرفهایی هست برای نگفتن!

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،

و عدم گوش نداشت،

حرفهایی هست برای گفتن،

که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،

و حرفهایی هست برای نگفتن،

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،

و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،

حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بیقرار آتشند،

و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند

و

کلماتی که پاره های بودن آدمی انداینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند

در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،

واگراورا گم کردند، روح را ازدورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب

برمی افروزند.

و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.

هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.

هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.

بدانگونه که احساسش می کنند، هست.

انسان یک لفظ است.

که بر زبان آشنا می گذرد.

 

 و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود...

هرکسی کلمه ای است:

که از عقیم ماندن می هراسد.

و در خفقان جنین، خون می خورد.

و کلمه مسیح است،

 

و در آغاز، هیچ نبود،

 

کلمه بود،

 

و آن کلمه، خدا بود...........

 

+نوشته شده در پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:,ساعت22:55توسط H.kH | |

الان شبه - جمعه

طبق معمول مهمون - از تو جمع بودن و شلوغ بودن لذت نمی برم.واسه همین دوست داشتم زودتر با خودم بشم. غروبِ دلگیری داشتم. تقریبا غروب همه جمعه ها اینطوریه.

الان 2 جلسه شده میرم کلاس خوشنویسی. امروز هم کمی تمرین کردم. این متن رو چند بار تمرین کردم.

ناصحم گفت به جز غم هنری دارد عشق

گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

دوست ندارم عاشق باشم ولی خیلی دوست دارم یکی رو از ته دل دوست داشته باشم. از ته ته دل...  مثل امین که بدون اینکه لحظه ای فکر کنم حاضرم واسش جون بدم. یکی رو میخوام در این اندازه.

چقدر دلم واسش تنگ شده. اگه دیر وقت نبود همین حالا بهش زنگ میزدم.

خیلی احساسِ حقارت می کنم. واسه دوست داشتن به عجز افتادم...........................

همین الان که دارم می نویسم خیلی از خودم بدم اومد. میدونم غرورم اجازه نمیده که به کسی بگم دوست دارم.

نمی دونم چرا این روزها با خودمم سر بسته صحبت می کنم. دیگه نوشتنم از ته دلم نیست. شاید واسه اینه که بعد از نوشتن، نوشته هامو تو وبلاگ هم میزارم. آخه حرف دلِ آدمها یه چیز خاصِ فقط واسه خودش. یاد این جمله معروف شاندر افتادم که میگه :

حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوئیم و حرفهایی هست برای نگفتن. حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند و سرمایه ماورائی هر کس به حرفهایی هست که برای نگفتن دارد. حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر اینکه مخاطب خویش را بیابند.....

من شدیدا به این جمله اعتقاد دارم و بهش عمل می کنم. هرچند حرفهای دلم اگه گفتنی هم باشه بدرد کسی نمی خوره.

خوابم میاد. شب بخیر امین جون . دوست دارم از ته ته ته دلم.

+نوشته شده در پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:,ساعت22:51توسط H.kH | |